خانه را می توان فراموش کرد، اما این که آن را به زور گرفته باشند را نه.
به نظرم این روح مسئله فلسطین است نه این که اول قبله چه کسی بوده است.
خانه را می توان فراموش کرد، اما این که آن را به زور گرفته باشند را نه.
به نظرم این روح مسئله فلسطین است نه این که اول قبله چه کسی بوده است.
آیا ایرانیت یک فلسفه زیستن یا زیسته است که در هیچ جای دیگر دیگر امکان تکرار شدنی نیست؟
و خستگیهایشان را تسکین دادم و یوغ ها از دوششان برداشتم
کوروش
قوی تنهای دریاچه
چیزی می ساییدیم
می آمد
غذا می دادیم
دوبار جریمه شدیم
در نهایت وقتی دیدند نمی توانیم غذا ندهیم
قو را بردند دریاچه ایی دیگر
قو که تنها بود
و جز غذا چیزی نمی خواست
ما دوباره آواره ی ذهنی شدیم
نقطه صقلی
که کنده شد
ما ماندیم و نیم کت های عشاق معلق کنار دریاچه
بطری غنچه های گل محمدی که مادرم برام گذاشته بود خالی شده و حالا که خالی شده تازه بوی مادر رو می ده. به قول گروس:
چیزی در این قفس خالی هست که آزاد نمیشود
این شعر همیشه یادم می انداخت که یادِ آنچه از ما دریغ شد هرگز فراموش نشد
که امروز معنایی جدید هم یافت
جهان رو به پایان بود. آخرین رعد غریده بود. و آخرین باران چه نم نم و چه غران باریده بود. همه می دانستند باید منتظر آرامش پس از آخرین طوفان باشند. همه جا سبزها رویید بود. ولی درخت ها به شاخه ها شکسته بودند. و گل های خشک نشده به طوفان ها لهیده و خیس و همراه آخرین قطرات بودند. این جا و آن جا برکه های آبی که شکل گرفته بود، شفاف شده بودند. از من انسان لختی به جا مانده بود با ریش و موی اطراف عورت. چشمانم رنگ باخته بود به چیزی شبیه آبی. حالا نوبت یکی شدن با دنیا از راه ورودش از پنجره چشمی بود که سیاه بود و بسته و انعکاسات را می دید تا همیشه. کفتاری هم کنار برکه رسید و مشغول تماشای خودش شد. همه می دانستیم پایان مجازات و پاداش و بهشت و جهنم نیست. حل شدن در این جهان است. همانند آن چه در ابتدا بود. بیشکل. خیالی کرد و چیزها از هم جدا شدند و مدتی با هم کنش کردند و حالا دوباره همان خواهد شد با این تفاوت که ما از تاریکی بیرون کشیده شدیم و اما در نهایت در گرداب رنگ های روشن حل خواهیم شد.
بچه که بودم، فکر می کردم کله قند از ماه افتاده و سوالم این بود که چرا نشکسته و نَن جون (مادرِ مادر بزرگم) باید بشکونتش! پیره زنه که به خاطر زندگی سختی که داشته اخلاق تندی داشت، مادرم رو صدا می زد که بیا این چشم ورقلمبیده رو از جلو چیشوم دور کو. گویا از خیره شدن طولانی بهش موقع قند شکوندن خوشش نمیومد. چشمام بزرگ بود و خودمم با زور بیشتر بازشون می کردم. یه جور مریضی داشتم که برای بهتر دزدن باید چشمام رو باز می کردم. منم از تماشای قند شکستن خوشم نمیومد. از خود ماه هم، بخصوص ماه شب چهارده هم خوشم نمیومد. تنها و سفید و بی حرف اون بالا چیکار می کرد؟ نظم شب رو بهم ریخته بود. بی معنی بزرگ که خودش رو بی دلیل به رخ می کشید. هلالش بهتر بود با ستاره ها. زیرش ما نشسته باشیم. نور کمی از آسمان بیاد و بابا هندونه بده مامان بذاره با پنیر لای نون و بده من بخورم. تنها بچه خانواده بودم و این آخرین شب زندگیِ جهان بود. بعد همه چیز می رفت و نوری بی منبع روی منِ نشسته با پوشکِ سفید و شکم برآمده می تابید و بقیه عمر را خواه کوتاه و خواه بلند به همان سن و اندازه می ماندم. و خدایی که نه منتظرش بودم و نه آمد.
آن که در عمل در سایه اهدافش است اضطراب فرو می نشیند. چرا که می داند در حرکتیست. آن که بی عمل می ماند خوشه های اضطراب را آن چنان آبیاری می کند که در نهایت همه سویش را می گیرند. کاری بکن. حتی ساده ترین
بزدل تر از آن که از انتقام و مبارزه می ترسد، آن است که امید را در خود می کشد. امید یعنی احتمال پیروزی را به نفع شکست نادیده گرفتن. آنقدر که آدمی از ناتوانی در زانو در بغل بگیرد و در تنگ تر ین گوشه جهان منتظرِ رحیمی، نجات بخش، چیزی باشد. اگر این نوشته را می خوانی بدان و آگاه باش که برای بزرگترین مشکلتات قدم های بسیار کوچکی هست که می توانی آنقدر برداری تا به افق قدم های بزرگ تر برسی.