بیگانگان در من
شاید من دچار این مشکل بنیادی هستم که هر آنچه را در خود بر می کشم دیگری را در من تقویت می کند. مگر نه اینکه من فرزند آب های مسطح بی شکل و کم نور هستم و هر چه بر این بوم سه بعدی بر می کشم به سان صخره سیاهی از دیگری سر بر می آورد. دیگری یعنی ناشناخته و این صخره ها سیاه که فکر می کردم خودم آن ها را برکشیدم تا شخصیتم مثل آغاز دنیا بی شکل نباشد گویا سر نیزه های دشمن بوده اند که من از داخل به آن ها می نگریسته ام. هم از بی شکلی در عذابم هم از هم از این زخم ها که بر تنم زده اند. اما یادم هم باید باشد که با زخم به لبه گور رسیدن بهتر از بی زخم رسیدن است. حالا از هر مبارزه ایی. چه در راه خیر و چه در راه شر و چه در سپاه فرماندهانی که خیر و شر را برایم یا تعریف نکردند یا آن را مغلوبه وانمود کردند و یا اصلا در نهایت معلوم شد که این مفاهیم سبک در حد فرگشت های ژنتیکی برای بقا بوده اند.