Categories
داستان کوتاه

کشتن حشرات

بچه که بودم حسابی حشرات را می کشتم. دست و پا بود که قطع می کردم. اما حالا اگر حشره سرِ پیچی اشتباهی بپیچد و از پنجره تو بیاید، حسابی با آن مدارا می کنم و پنجره را باز نگه می دارم تا راه به بیرون پیدا کند. حتی اگر سردم شود یا حشرات دیگر داخل شوند. چه شده؟ دل رحیم شده ام؟ نه زندگی تلخ تر شده. همین تلخی باعث شده تا با تلاش برای بقا هم ذات پنداری کنم. زندگی از سوی تلخی اش به تلاش برای بقا چسبیده. یعنی آدم با تلاش برای بقا لذت نمی برد. تلخی می کشد. ماموریت عجیب و بی هدف و پوچ زنده ماندن. مثل این زنبور که از ترس مرگ به زمین چسبیده و دیوانه وار دور خودش می چرخد. این تلخی مداومِ ناشی از پنجه کشیدن به دیواره یِ خشنِ بقاست که طعم تلخ را معنا دار می کند. تنها معنیِ هستی. آنچنان که علاقه مند به تلخی قهوه می شویم که فراموش می کنیم در کودکی برای تکه ایی شکلات رویاها شیرین رویاها می بافیم. طعم گس و تلخ زیتون. آن میوه که به آن قسم می خورند.
وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ
مطمئنم انجیرش هم تلخ بوده

Categories
Uncategorized ادبیات داستان کوتاه هنر

انواع قیامت

جهان رو به پایان بود. آخرین رعد غریده بود. و آخرین باران چه نم نم و چه غران باریده بود. همه می دانستند باید منتظر آرامش پس از آخرین طوفان باشند. همه جا سبزها رویید بود. ولی درخت ها به شاخه ها شکسته بودند. و گل های خشک نشده به طوفان ها لهیده و خیس  و همراه آخرین قطرات بودند. این جا و آن جا برکه های آبی که شکل گرفته بود، شفاف شده بودند. از من انسان لختی به جا مانده بود با ریش و موی اطراف عورت. چشمانم رنگ باخته بود به چیزی شبیه آبی. حالا نوبت یکی شدن با دنیا از راه ورودش از پنجره چشمی بود که سیاه بود و بسته و انعکاسات را می دید تا همیشه. کفتاری هم کنار برکه رسید و مشغول تماشای خودش شد. همه می دانستیم پایان مجازات و پاداش و بهشت و جهنم نیست. حل شدن در این جهان است. همانند آن چه در ابتدا بود. بیشکل. خیالی کرد و چیزها از هم جدا شدند و مدتی با هم کنش کردند و حالا دوباره همان خواهد شد با این تفاوت که ما از تاریکی بیرون کشیده شدیم و اما در نهایت در گرداب رنگ های روشن حل خواهیم شد.

Categories
Uncategorized ادبیات داستان کوتاه هنر

کله قند

بچه که بودم، فکر می کردم کله قند از ماه افتاده و سوالم این بود که چرا نشکسته و نَن جون (مادرِ مادر بزرگم) باید بشکونتش! پیره زنه که به خاطر زندگی سختی که داشته اخلاق تندی داشت، مادرم رو صدا می زد که بیا این چشم ورقلمبیده رو از جلو چیشوم دور کو. گویا از خیره شدن طولانی بهش موقع قند شکوندن خوشش نمیومد. چشمام بزرگ بود و خودمم با زور بیشتر بازشون می کردم. یه جور مریضی داشتم که برای بهتر دزدن باید چشمام رو باز می کردم. منم از تماشای قند شکستن خوشم نمیومد. از خود ماه هم، بخصوص ماه شب چهارده هم خوشم نمیومد. تنها و سفید و بی حرف اون بالا چیکار می کرد؟ نظم شب رو بهم ریخته بود. بی معنی بزرگ که خودش رو بی دلیل به رخ می کشید. هلالش بهتر بود با ستاره ها. زیرش ما نشسته باشیم. نور کمی از آسمان بیاد و بابا هندونه بده مامان بذاره با پنیر لای نون و بده من بخورم. تنها بچه خانواده بودم و این آخرین شب زندگیِ جهان بود. بعد همه چیز می رفت و نوری بی منبع روی منِ نشسته با پوشکِ سفید و شکم برآمده می تابید و بقیه عمر را خواه کوتاه و خواه بلند به همان سن و اندازه می ماندم. و خدایی که نه منتظرش بودم و نه آمد.