فَلَآ أُقْسِمُ بِٱلْخُنَّسِ. ٱلْجَوَارِ ٱلْكُنَّسِ. وَٱلَّيْلِ إِذَا عَسْعَسَ. وَٱلصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ. (تکویر ۱۵-۱۸)
فَلَآ أُقْسِمُ بِٱلْخُنَّسِ. ٱلْجَوَارِ ٱلْكُنَّسِ. وَٱلَّيْلِ إِذَا عَسْعَسَ. وَٱلصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ. (تکویر ۱۵-۱۸)
زخم خود را شبانه تنها بلیس. همان گاه که در کمین او نشستی که بی نیاز زخم تبعییض را به تو زد. آن که خود را برتر از تو دید.
با آن کس که تو را برتر از خود دانسته باید شدیدترین برخوردها را کرد. او که از سر نیاز تو را فریب داد را اگر دوست داشتی ببخش. او که با تو تفریح کرد تا تاریک ترین سیاهچال ها بیازار و زخمی و مستاصل رهایش کن. نگران نباش. معتمد بنفس چون گربه هزاران جان دارد. می لیسد و التیام میابد و زوزه کشان کوره راه های برفی را شبانه می پیماید تا نیش به تنت بیاساید. تا از درد زخمی که زده لذت ببرد. دقت کن نه از خونت تغذیه کند، از طعم خونت لذت ببرد.
دوست دارم چون حیوانی درنده شب ها موقع کمین برای شکار زخم هایم را بلیسم.
نه تنها در جمع بیشتر زخم برمی دارم، بلکه فرصت لیسیدن زخم هایم را هم نمی یابم. این که فکر کنم آیا مستوجب این زخم ها که بر من زدند بودند؟ کی التیام خواهند یافت یا فراموش خواهند شد؟
مجرد باید یک بار در روز غذا بپزد، سه بار همان را بخورد و هزار بار در تاریکی زخم هایش را بلیسد.
متاهل هم می تواند سه نوع غذا در روز بخورد با همکاری، اما در این فضیلتی نیست و بدتر آنکه فرصت لیسیدن زخم های بیشترش را هم نمی کند. زخم های اجبار
بیگانگان در من
شاید من دچار این مشکل بنیادی هستم که هر آنچه را در خود بر می کشم دیگری را در من تقویت می کند. مگر نه اینکه من فرزند آب های مسطح بی شکل و کم نور هستم و هر چه بر این بوم سه بعدی بر می کشم به سان صخره سیاهی از دیگری سر بر می آورد. دیگری یعنی ناشناخته و این صخره ها سیاه که فکر می کردم خودم آن ها را برکشیدم تا شخصیتم مثل آغاز دنیا بی شکل نباشد گویا سر نیزه های دشمن بوده اند که من از داخل به آن ها می نگریسته ام. هم از بی شکلی در عذابم هم از هم از این زخم ها که بر تنم زده اند. اما یادم هم باید باشد که با زخم به لبه گور رسیدن بهتر از بی زخم رسیدن است. حالا از هر مبارزه ایی. چه در راه خیر و چه در راه شر و چه در سپاه فرماندهانی که خیر و شر را برایم یا تعریف نکردند یا آن را مغلوبه وانمود کردند و یا اصلا در نهایت معلوم شد که این مفاهیم سبک در حد فرگشت های ژنتیکی برای بقا بوده اند.
در عصر جدید آزادی انتخاب کارفرما برقرار شده و می توان در شبکه های اجتماعی تا حدی فحش داد. اما واقعا حداکثر آزادی ایی که می توان به آن دست یافت چیست؟
کاش چای خودش درست می شد و روی میز می رسید. اما دیگر لازم نبود لیوان به دهانم برسد. لمس کردن گرمای لیوان را دست و ذهنم پذیرا هستند. آخر مگر کی و کجا کدام گوی گرم را در دستانمان گرفته بودیم؟ گوی گرم. آن رحم آبستن. آن را کجای جهان بگذارم؟ نه فکر نکنم. زاییدن و نذاره کردن زاییدن و در دست داشتن چیزهای زاینده اضطراب زاست. پس چیست این علاقه به گرما در میان کف دستان. تنها گرما نیست. نگه داشتن با دو دست هم هست. نگه داشتن یعنی چیزی را که می توانی رها کنی اما نمی کنی. از جنس امید نیست. نگران نباش. دنیا هنوز تمام نشده. این است پیام فنجان گرم به کف دستانم و ذهنم. چرا که چیزی که تمام نشده هنوز گرم است و اینکه من نگهش داشته ام و وا نمی نهنمش برای این است که هنوز از تمام نشدنش دلگرمم. آه دیدی؟ واژه مرتبط بعدی هم زاده شد. دل گرم. دل کسی ناشناس در دستانم است.
اگر بزرگترین مهربانی ها گریستن بر لاشه آن که خود دریده ایی نیست پی چیست؟
و خستگیهایشان را تسکین دادم و یوغ ها از دوششان برداشتم
کوروش
فوت کنیم به زورق خیالی از بی عاری و بیکاری
تئوریسین گناه برایم پولس بود که می گفت در کودکی گلابی از درختان باغ دیگران می دزدیدیم. نه برای آنکه در خانه گلابی نداشتیم. برای شیرینی لذت دزدی، می دزدیدیم.
یکم: باغبان به پای درختانش می رسد. آب می رساند و کود می دهد. متوجه دزدی نمی شود. امثال برکت خداوندم کم بوده. از احمق ها. هم تو هم خدایت. شیرینی گلابیت زیر دندان من است. اما شیرینی اینکه کاری کرده ام که برای جبرانش هیچکار نمی توانی بکنی مگر اینکه خودت را گول بزنی که خواست خدایی که از تو برتر اما نه از من، دو صد چندان است. من چشمی کاشته ام به این لحظهی ناتوانی تو و خدایت. روی دیوار باغت به درون کاشته ام و تا ابد لذت خواهم برد چون تو نخواهی دانست که دزد که بود.