بچه که بودم حسابی حشرات را می کشتم. دست و پا بود که قطع می کردم. اما حالا اگر حشره سرِ پیچی اشتباهی بپیچد و از پنجره تو بیاید، حسابی با آن مدارا می کنم و پنجره را باز نگه می دارم تا راه به بیرون پیدا کند. حتی اگر سردم شود یا حشرات دیگر داخل شوند. چه شده؟ دل رحیم شده ام؟ نه زندگی تلخ تر شده. همین تلخی باعث شده تا با تلاش برای بقا هم ذات پنداری کنم. زندگی از سوی تلخی اش به تلاش برای بقا چسبیده. یعنی آدم با تلاش برای بقا لذت نمی برد. تلخی می کشد. ماموریت عجیب و بی هدف و پوچ زنده ماندن. مثل این زنبور که از ترس مرگ به زمین چسبیده و دیوانه وار دور خودش می چرخد. این تلخی مداومِ ناشی از پنجه کشیدن به دیواره یِ خشنِ بقاست که طعم تلخ را معنا دار می کند. تنها معنیِ هستی. آنچنان که علاقه مند به تلخی قهوه می شویم که فراموش می کنیم در کودکی برای تکه ایی شکلات رویاها شیرین رویاها می بافیم. طعم گس و تلخ زیتون. آن میوه که به آن قسم می خورند.
وَالتِّینِ وَالزَّیْتُونِ
مطمئنم انجیرش هم تلخ بوده
Categories