بچه که بودم، فکر می کردم کله قند از ماه افتاده و سوالم این بود که چرا نشکسته و نَن جون (مادرِ مادر بزرگم) باید بشکونتش! پیره زنه که به خاطر زندگی سختی که داشته اخلاق تندی داشت، مادرم رو صدا می زد که بیا این چشم ورقلمبیده رو از جلو چیشوم دور کو. گویا از خیره شدن طولانی بهش موقع قند شکوندن خوشش نمیومد. چشمام بزرگ بود و خودمم با زور بیشتر بازشون می کردم. یه جور مریضی داشتم که برای بهتر دزدن باید چشمام رو باز می کردم. منم از تماشای قند شکستن خوشم نمیومد. از خود ماه هم، بخصوص ماه شب چهارده هم خوشم نمیومد. تنها و سفید و بی حرف اون بالا چیکار می کرد؟ نظم شب رو بهم ریخته بود. بی معنی بزرگ که خودش رو بی دلیل به رخ می کشید. هلالش بهتر بود با ستاره ها. زیرش ما نشسته باشیم. نور کمی از آسمان بیاد و بابا هندونه بده مامان بذاره با پنیر لای نون و بده من بخورم. تنها بچه خانواده بودم و این آخرین شب زندگیِ جهان بود. بعد همه چیز می رفت و نوری بی منبع روی منِ نشسته با پوشکِ سفید و شکم برآمده می تابید و بقیه عمر را خواه کوتاه و خواه بلند به همان سن و اندازه می ماندم. و خدایی که نه منتظرش بودم و نه آمد.