جهان رو به پایان بود. آخرین رعد غریده بود. و آخرین باران چه نم نم و چه غران باریده بود. همه می دانستند باید منتظر آرامش پس از آخرین طوفان باشند. همه جا سبزها رویید بود. ولی درخت ها به شاخه ها شکسته بودند. و گل های خشک نشده به طوفان ها لهیده و خیس و همراه آخرین قطرات بودند. این جا و آن جا برکه های آبی که شکل گرفته بود، شفاف شده بودند. از من انسان لختی به جا مانده بود با ریش و موی اطراف عورت. چشمانم رنگ باخته بود به چیزی شبیه آبی. حالا نوبت یکی شدن با دنیا از راه ورودش از پنجره چشمی بود که سیاه بود و بسته و انعکاسات را می دید تا همیشه. کفتاری هم کنار برکه رسید و مشغول تماشای خودش شد. همه می دانستیم پایان مجازات و پاداش و بهشت و جهنم نیست. حل شدن در این جهان است. همانند آن چه در ابتدا بود. بیشکل. خیالی کرد و چیزها از هم جدا شدند و مدتی با هم کنش کردند و حالا دوباره همان خواهد شد با این تفاوت که ما از تاریکی بیرون کشیده شدیم و اما در نهایت در گرداب رنگ های روشن حل خواهیم شد.
Author: Mohammad Rahmani
Artificial Intelligence Senior Scientist @ Alpen-Adria-Universität Klagenfurt
کله قند
بچه که بودم، فکر می کردم کله قند از ماه افتاده و سوالم این بود که چرا نشکسته و نَن جون (مادرِ مادر بزرگم) باید بشکونتش! پیره زنه که به خاطر زندگی سختی که داشته اخلاق تندی داشت، مادرم رو صدا می زد که بیا این چشم ورقلمبیده رو از جلو چیشوم دور کو. گویا از خیره شدن طولانی بهش موقع قند شکوندن خوشش نمیومد. چشمام بزرگ بود و خودمم با زور بیشتر بازشون می کردم. یه جور مریضی داشتم که برای بهتر دزدن باید چشمام رو باز می کردم. منم از تماشای قند شکستن خوشم نمیومد. از خود ماه هم، بخصوص ماه شب چهارده هم خوشم نمیومد. تنها و سفید و بی حرف اون بالا چیکار می کرد؟ نظم شب رو بهم ریخته بود. بی معنی بزرگ که خودش رو بی دلیل به رخ می کشید. هلالش بهتر بود با ستاره ها. زیرش ما نشسته باشیم. نور کمی از آسمان بیاد و بابا هندونه بده مامان بذاره با پنیر لای نون و بده من بخورم. تنها بچه خانواده بودم و این آخرین شب زندگیِ جهان بود. بعد همه چیز می رفت و نوری بی منبع روی منِ نشسته با پوشکِ سفید و شکم برآمده می تابید و بقیه عمر را خواه کوتاه و خواه بلند به همان سن و اندازه می ماندم. و خدایی که نه منتظرش بودم و نه آمد.
توهمِ بالیدنم در زمان،
که چون پیر شوم
می دانم همانجا خواهم نشست
که از آن برخواسته بودم
شاهدی بی اختیار بر گذرِ زمان
اساسی ترین سوال بعد از هر پیاده روی طولانی و بی هدف اینکه:
چطور برگردم؟
و بدتر آن که
چرا برگردم؟
و حتی بدتر آنکه
کجا برگردم؟
رفتن،
آن فریب بزرگ کودکی و جوانی
که چون پیری رسد
ناگهان در می یابی که همان جایی نشسته ایی که از برخواسته بودی.
امید! آنچه نظم کهکشان ها را به نفع تو به هم می ریزد. اما من که توجیه علمی ایی برای آن ندارم. جز تکرر امیدهایی که به تلاشم پیوند خورند و کهکشان ها را برایم آنگونه که می خواستم به هم پیوند داد. باید در این پست آن ها را بشمارم. اما نمی دانم چرا ذهنم برای مراجعه با خاطرات پیروزی یا شادی ورزش نکرده. فقط غم و بی حسی را به یاد می آورد.
خوبیش اینه که هر چقدر کفر بگویی آخرش زودتر می رسد
رابطه عمل و اضطراب
آن که در عمل در سایه اهدافش است اضطراب فرو می نشیند. چرا که می داند در حرکتیست. آن که بی عمل می ماند خوشه های اضطراب را آن چنان آبیاری می کند که در نهایت همه سویش را می گیرند. کاری بکن. حتی ساده ترین
آن نسیم بی کلام که همیشه در رفتن بود
Seid böse!
Wenn ich der Anführer der Unruhestifter wäre,
würde ich ihnen zurufen:
„Seid böse!
Ich bin der Messias.
Bis zum Jüngsten Tag trage ich eure Schuld auf meinen Schultern,
bis ich sie dem Heiligen Geist wieder öffne.“
بزدل
بزدل تر از آن که از انتقام و مبارزه می ترسد، آن است که امید را در خود می کشد. امید یعنی احتمال پیروزی را به نفع شکست نادیده گرفتن. آنقدر که آدمی از ناتوانی در زانو در بغل بگیرد و در تنگ تر ین گوشه جهان منتظرِ رحیمی، نجات بخش، چیزی باشد. اگر این نوشته را می خوانی بدان و آگاه باش که برای بزرگترین مشکلتات قدم های بسیار کوچکی هست که می توانی آنقدر برداری تا به افق قدم های بزرگ تر برسی.