شبها به پهلوی راست،
جنین وار و در خود خمیده می خوابم.
در تولد چه خیری دیدم
که تبدیل به آیین شبانه اش کردهام؟
Month: August 2025
نیزه های فلزی
جوش داده شده به کناره بیرونی پنجره های دانشگاه
که پرندگان نرینند روی تمیزیشان
و من در این فکر که
کمی عن بد هم نبود!
قوی دریاچه
قوی تنهای دریاچه
چیزی می ساییدیم
می آمد
غذا می دادیم
دوبار جریمه شدیم
در نهایت وقتی دیدند نمی توانیم غذا ندهیم
قو را بردند دریاچه ایی دیگر
قو که تنها بود
و جز غذا چیزی نمی خواست
ما دوباره آواره ی ذهنی شدیم
نقطه صقلی
که کنده شد
ما ماندیم و نیم کت های عشاق معلق کنار دریاچه
لوسی پنج سال دارد
هر روز صبح با مادرش به فروشگاه می روند
غذا می خرن
آخه باید همه چی تازه باشه
گل آخرین چیزیه که لب صندوق می خرن
بر می گردن
مامان گل رو کنار پنجره آشپزخونه می ذاره
برای این که حواسش به لوسی باشه او رو
طرف دیگه ی پنجره آشپزخونه روی کابینت می شونه
سعی می کنه براش قصه ایی جور کنه تا حوصلش سر نره
لوسی اما
تو فکر گل های دیروزه که رفتن تو سطل آشغال زیر ظرف شویی و درب روشون بسته شده
آیا تو تاریکی راحت ترن؟
شب موقع شام
وقتی بابا هم هست
دور میز
لوسی می گه
گل های دیروز تو سطل آشغالن
مامان میگه
داشتن خشک می شدن عزیزم
لوسی می گه
گل که خشکش قشنگ تره
بابا می گه
گل خشک قشنگ نیست
گلی که خشک شدنش رو دیدی قشنگه
هر سه موافق بودن
همچنین موافق بودن که راهی نیست
و گل خشک شده روز قبل رو باید دور ریخت
حتی اگر گل تازه برای روز جدید نداشته باشم
شام تموم شد
ظرف ها شسته شد و تو کابینت های تاریک آشپزخونه رفتن
و همه به تخته خواب های تاریک
لوسی تو خواب دید
پیش مامانش گریه می کنه و میگه
مامان. اینجا تاریکه و بوی آشغال میاد
مامان میگه
برای سن تو این حرف ها هنوز خیلی زوده!
بعدا ها راجعش صحبت می کنیم.
شاید چنین باشد که خیر از دل شر زاده می شود به مثابه اینکه خیر از رحم شر تغذیه می کند و بعد در اوج پشیمانی اما ارضا زاده می شود. مگر نه این که بعد از سخت ترین هم آغوشی ها با زنان آن را محکم تر و این بار تماما از سر عطوفت در آغوش می گیرم حال آنکه لحظاتی پیشش می کوبیدیمش و در ذهن و کلام خفیف ترین ها می پروریدیم و بیرون می ریختیم؟ پس چه می شود که درست لحظاتی بعد از اوج یادمان می افتد آن چه در برابر ماست چقدر دوست داشتنیست.
بطری غنچه های گل محمدی که مادرم برام گذاشته بود خالی شده و حالا که خالی شده تازه بوی مادر رو می ده. به قول گروس:
چیزی در این قفس خالی هست که آزاد نمیشود
این شعر همیشه یادم می انداخت که یادِ آنچه از ما دریغ شد هرگز فراموش نشد
که امروز معنایی جدید هم یافت
سردی شلاق ها
رگبار آمد و رفت
تنم به سردی تازیانه ها نواخت
هنوز هست
سردی قطره ها
یادِ شلاق ها
جانم آرام اما
که این نیز گذشت
ذهنیات یک حلزون
موقع آغوشیدنم،
زیاد فشارم ندهید
آخر که بیرون از صدفم
از خانواده نرمتنانم!
کمی شورش
کمی طغیان
کجا این خروشان دریایم
آرام شد؟
از کدام خواب،
به کدام رویا،
رسیدم به این ساحلِ آرامش
راستی،
دریا هستم
یا
مسافر بوده ام؟
هر چه بوده بعد از خواب شب گذشته اتفاق افتاده.
آنگاه که به خواب رفتم و
صبح که بیدار شدم
هر چه از پنجره بیرون را نگاه کردم
هیچ از سایه ی خودم بر جهان ندیدم
یا من دریایم
یا آخرین سفر به پایان رسیده