لوسی پنج سال دارد
هر روز صبح با مادرش به فروشگاه می روند
غذا می خرن
آخه باید همه چی تازه باشه
گل آخرین چیزیه که لب صندوق می خرن
بر می گردن
مامان گل رو کنار پنجره آشپزخونه می ذاره
برای این که حواسش به لوسی باشه او رو
طرف دیگه ی پنجره آشپزخونه روی کابینت می شونه
سعی می کنه براش قصه ایی جور کنه تا حوصلش سر نره
لوسی اما
تو فکر گل های دیروزه که رفتن تو سطل آشغال زیر ظرف شویی و درب روشون بسته شده
آیا تو تاریکی راحت ترن؟
شب موقع شام
وقتی بابا هم هست
دور میز
لوسی می گه
گل های دیروز تو سطل آشغالن
مامان میگه
داشتن خشک می شدن عزیزم
لوسی می گه
گل که خشکش قشنگ تره
بابا می گه
گل خشک قشنگ نیست
گلی که خشک شدنش رو دیدی قشنگه
هر سه موافق بودن
همچنین موافق بودن که راهی نیست
و گل خشک شده روز قبل رو باید دور ریخت
حتی اگر گل تازه برای روز جدید نداشته باشم
شام تموم شد
ظرف ها شسته شد و تو کابینت های تاریک آشپزخونه رفتن
و همه به تخته خواب های تاریک
لوسی تو خواب دید
پیش مامانش گریه می کنه و میگه
مامان. اینجا تاریکه و بوی آشغال میاد
مامان میگه
برای سن تو این حرف ها هنوز خیلی زوده!
بعدا ها راجعش صحبت می کنیم.