من دوتا هستم
یکی روحم
و دیگری آن که آن را به دوش می کشد
دومی جسمم نیست
همانیست که مداوم می گوید
از پس این پیچ
نسخه دیگری از تو
چمباتمه زده در آرامش
چپقی دود می کند!
من دوتا هستم
یکی روحم
و دیگری آن که آن را به دوش می کشد
دومی جسمم نیست
همانیست که مداوم می گوید
از پس این پیچ
نسخه دیگری از تو
چمباتمه زده در آرامش
چپقی دود می کند!
امروز دیدمت
اما الان دیگر وقت ندارم به تو فکر کنم
باید همبرگر مشتری را آماده کنم
روبروی اجاقی که گرمایش به صورتم می خورد
زیر دوربینی که رییس کیفیت کارم را می سنجد
نزدیک مشتری ایی از عجله نوک کفشش را تق تق به زمین می زند
اگر انعکاس چهره ات در خاطره ام افتاده باشد
این شیفت که تمام شود،
شب در رختخواب
تصویرت را دوباره از این دریاچه ی آرام شده ام خواهم گرفت
روی مویت یک نیلوفر خواهم گذاشت
آغوشِ محکمی از تو خواهم گرفت
و دوباره برای دیدن چهره ات
شانه هایت را دور می کنم
تو لبخندی می زنی
و می گویی عزیزک ساده دلم
تا خواب نرسیده
برو سراغ تصویر بعدی
روحم از حس انتقام در عذاب است.
روحم از بودن اصلا در عذاب است.
چون می دانم آبستن رنج دادن خود است.
چرا که خود را به رنجوری عادت داده است.
چرا زبان و انتقام مثل شمشیر آنقدر جانی نیستند که یا رنجش را و یا رنجت را یکبار برای همیشه تمام نمی کنند؟
چرا عصر شوالیه ها تمام شد؟
چرا دوران دوئل ها تمام شد؟
چرا من دیر و در جای نادرست به دنیا آمدم؟
نه
اگر در عصر شوالیه ها هم بود نمی دانستم برای کدام غرور شکسته ام باید بجنگم.
اوف. در لحظه خوب باید جنگیدن شاید و در آینده فراموش کردن.
اگر فراموشی فریبی بیش نباشد
چیزی بنویسم
که بر خشمم مهار زند
این چموش حیوانِ شیهه کش
که از خاطرات دور مرا با خود تا لبه ی پرتگاه اکنون کشانده
و اینجا روی دو دست خود بلند شده و شیهه کشان فریاد می کشد
انتقام بکش!
حتی اگر به تلافیشان سقوط کنی
فشار از سینه ات خواهد رفت
و دوباره با افتخار و بی من به بلندای همین پرتگاه می رسی
من اما در تردید
با افتخار یا بی آن
به بلندای اکنون رسیده ام
کاش خشم به جای سینه ام
خرمن هایِ پشت سرم را آتش زده بود
در این غروب پاییزی
اما نه.
بی آتش خشمم
چون گلی تنها
در نوسان نسیم زمان خاطرات خواهم بود
اگر دسته ایی جنگجو در فرمان داشتم،
اولین سخنم قبل از هر نبرد با ایشان این بود که
ای دلیرانم شما شرور باشید که
مسیحتان من و بار گناهانتان بر دوشم